رباعی شمارهٔ ۱۱۷
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
عاقبت خاک گل کوزه گران خواهم شد
۶۵
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی،
سرمست بدم چو کردم اين عياشی
با من به زبان حال میگفت سبو:
من چون تو بدم، تو نيز چون من باشی!
۶۸
زان کوزهی می که نيست در وی ضرری،
پر کن قدحی بخور، بمن ده دگری؛
زان پيشتر ای پسر که در رهگذری،
خاک من و تو کوزه کند کوزهگری.
۶۹
بر کوزهگری پرير کردم گذری،
از خاک همی نمود هر دم هنری؛
من ديدم اگر نديد هر بیبصری،
خاک پدرم در کف هر کوزهگری.
۷۰
هان کوزهگرا بپای اگر هشياری،
تا چند کنی بر گل مردم خواری؟
انگشت فريدون و کف کيخسرو،
بر چرخ نهادهای، چه میپنداری؟
۷۱
در کارگه کوزهگری کردم رای،
در پلهی چرخ ديدم استاد به پای
میکرد دلير کوزه را دسته و سر،
از کلهی پادشاه و از دست گدای!
۷۲
اين کوزه چو من عاشق زاری بوده است،
در بند سر زلف نگاری بوده است؛
اين دسته که بر گردن او میبينی:
دستی است که برگردن ياری بوده است!
۷۳
در کارگه کوزهگری بودم دوش،
ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش؛
هر يک به زبان حال با من گفتند:
«کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش؟»...
🔶🔶🔶🔶
رباعیات خیام
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست
🌸🌸🌸🌸
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
🌸🌸🌸🌸
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
***
این کوزه که آبخواره مزدوری است
از دیده شاهست و دل دستوری است
هر کاسه می که بر کف مخموری است
از عارض مستی و لب مستوری است
***
این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
***
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب بجویبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزیکه نیامدهست و روزیکه گذشت
🌸🌸🌸🌸
خاکی که بزیر پای هر نادانی است
کف صنمی و چهرهی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است
انگشت وزیر یا لب سلطانی است
🌸🌸🌸🌸
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
🌸🌸🌸🌸
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
***
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
از سرخی خون شهریاری بودهست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بودهست
***
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
***
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است